بستگی داره ...

!!! عاشیقیزم

عاشق و دوستار همه و همه ام

 

یک توپ بسکتبال تو دست من چقدر ارزش داره و یک توپ بسکتبال تو دست های یک بسکتبالیست حرفه ای چقدر می ارزه ...

 

بستگی داره توپ تو دست کی باشه !!!

 

یک توپ بیس بال تو دست من شاید بی ارزش باشه و یک توپ بیس بال تو دست یک بازیکن بیس بال چندین دلار بیارزه ...

 

بستگی داره توپ تو دست کی باشه !!!

 

یک راکت تنیس تو دست من بدون استفاده است و یک راکت تنیس تو دست های آندره آقاسی میلیون ها دلار می ارزه ...

 

بستگی داره راکت تو دست کی باشه !!!

 

یک عصا تو دست من می تونه یه سگ هار رو دور کنه و یک عصا تو دست حضرت موسی (ع) دریای بزرگی رو می شکافه ...

 

بستگی داره عصا تو دست کی باشه !!!

 

یک تیر کمون تو دست من یک اسباب بازی بچگانه است و یک تیر کمون تو دست های حضرت داود (ع) یک اسلحه ی قدرتمند بود ...

 

بستگی داره تیر کمون تو دست کی باشه !!!

 

دو تا ماهی و چند تیکه نون تو دست من دو تا ساندویچ میتونه بشه و دو تا ماهی و چند تیکه نون تو دست های حضرت عیسی (ع) هزاران نفر رو سیر میکرد ...

 

بستگی داره تو دست کی باشه !!!

 

همون طور که می بینیم ... بستگی داره ... تو دست کی باشه !!!

 

پس بیایید دلواپسی ها ٬ نگرانی ها ٬ ترس ها ٬ امید ها و رویا ها ٬ خانواده و نزدیکان مان را به دستان خداوند بسپاریم چون بستگی داره تو دست کی باشه ...

 



نظرات شما عزیزان:

yeki
ساعت0:13---6 دی 1390
سلام.از طریق آدرس زیر به جمع تبلیغ کنندگان فروشگاهی اینترنتی بپیوندید و درآمد خوبی از طرق کار اینترنتی داشته باشید.حتما یه سری بزنید وثبت نام کنید ضرری نداره.

http://iranarena.com/Advertiser/Register/596a875c-7438-4 190-a2c5-268fccbac61b


Turk qizi
ساعت20:35---3 تير 1390
سلام دوست من.
وبت عالیه و خیلی خوب مدیریتش میکنی ...
وب من یه کم سیاسیه ، نمیدونم به دردت بخوره یا نه ، ولی کلی خوشحال میشم بهم سر بزنی...


تنها
ساعت1:20---24 خرداد 1390
من از دور دستها آمده ام…

از مزارع گندم

از نخلستان های سبز

و از سرزمینی که آسمانش تنها دو پیراهن دارد

روزها آبی می پوشد و شبها پیراهنی بلند

که تاب می خورد در رقص هزار و یک ستاره ی روشن.

من از دور دستها آمده ام...

از کوچه های کودکی

از شهر رنگین قصه های پدر در شبهای کش دار زمستان

و از چشمان هستی بخش مادرم که تمام مهربانی را در نگاهش به من می بخشید



باورم کن که شعر در من طغیان یگانگی ست و حماسه ی دوست داشتن

من دیگرگونه دوست می دارم و دیگر گونه یگانه ام

مرا تنها می توان با من سنجید

و تو را تنها با تو

که سالهاست در جستجویت بودم


آدم زمینی
ساعت17:46---23 خرداد 1390
زمستان بود و هوا سرد

ساعت 9 شب رو نشون می داد

دختر جوان داشت بطرف خونه می رفت . هوا تاریک بود و کوچه خلوت . دیوارهای شمشادی خونه های ویلائی فضا رو وهم آلود تر جلوه می داد . تاریکی و سکوت کوچه ترس رو به دل دختر القا می کرد . با خودش فکر کرد : «تو این شب سرد و تاریک ، تواین کوچه خلوت اگه اتفاقی برام بیفته اگه کسی از لای شمشادا بهم حمله کنه کی بدادم میرسه .همه تو خونه هاشون با درو پنجره های بسته خوابیدن . حتی اگه جیغ بکشم صدام به کسی نمی رسه » ترس به دلش چنگ انداخته بود . سرعت قدمهاش رو بیشتر کرد اما هنوز تا خونه دوسه کوچه دیگه مونده بود . نفسش به شماره افتاده بود . دو باره با خودش فکر کرد :« کاش یه نفر همراهم بود ، پدرم یا برادرم . اونوقت با اطمینان و احساس امنیت این مسیر رو طی میکردم » یکدفعه چیزی تو ذهنش جرقه زد .انگار که یک نور لطیف به قلبش تابید .با خودش گفت آدم وقتی یه چیز با ارزش داشته باشه اونو به کی میسپاره ؟ به کسی که هم امانت دار باشه و هم قدرت حفظ امانت رو داشته باشه . خوب کی از خدا امین تر و قوی تر . .و گفت : «خدایا خودمو به تو میسپارم و میدونم که حفظم می کنی ». دلش آروم گرفت و گامهاش به سرعت معمولی در اومد . دیگه تاریکی و سکوت و خلوتی اونو نمی ترسوند . حس می کرد بین دستای خداست .

از پیچ اون کوچه گذشت و وارد کوچه بعدی شد . تاریکی غلیظ تر شده بود و سکوت سنگین تر ولی دختر همچنان به راهش ادامه می داد . برای یک لحضه دو باره ترس و تردید بسراغش اومد . « اینوقت شب ، با این تاریکی ، تواین کوچه خلوت ...» یکدفعه پاش به یک سنگ گیر گرد و محکم زمین خورد . همونطور که رو زمین پخش شده بود گفت « خدایا منو ببخش » بلند شد و لباسهاش رو تکوند . درحالی که لبخند میزد دو باره براه افتاد . شادی غریبی تمام وجودش رو پر کرده بود حس کرد با این زمین خوردن خدا بهش گفته :« به امانت داریم شک کردی یا به قدرتم ؟ » گفت « خدایا ممنونم که بهم نشون دادی که با منی » و اینبار احساس کرد که در آغوش خداست . مثل بچه ای که در آغوش امن مادرش آرام می گیره ، دل و روحش آروم شد .

وقتی به خونه رسید چهرش شکفته شده بود و چشماش از شادی برق می زد . مادر پرسید چیه ؟ چه خبر شده دختر گفت « هیچی نپرس مامان جون . این یه چیزیه بین من و خدا . فقط همینو میگم ، خدا خیلی بزرگه .»


pat & mat
ساعت20:56---22 خرداد 1390
ه نام ستاره ی شب تاریکم…یک شب خوب تو اسمون…یک ستاره چشمک زنون…خندیدو گفت کنارتم تا اخرش تاپای جون…ستاره ی قشنگی بود.اروم و نازو مهربون…ستاره شد عشق منو منم شدم عاشق اون…اما زیادطول نکشید عشق منو ستاره جون…ماهه اومدستاره رو دزدیدو برد نامهربون… ستاره رفت با رفتنش منم شدم بی هم زبون… حالا شبا به یاد اون چشم میدوزم به اسمون

آدم زمینی
ساعت17:06---22 خرداد 1390
دوست خوبم ازت خیلی ممنونم که با نظر های خوب و عمیقت منو راهنمائی می کنی و بهم دلگرمی میدی . من این مطلبتو تو وبلاگم گذاشتم تا بقیه دوستانم هم ازش استفاده کنن

طیبه.شروعی دوباره
ساعت13:30---22 خرداد 1390
بنظر من محشره. بنظر آقای رضاموسوی همه چیز جالبه.
من کوچیکتر ازاونی هستم که بخوام پند بنویسم. کلامطالب شما عالیه . مضمونشون بسیلربسیار جالب.


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در 22 / 3 / 1390برچسب:,ساعت 11:17 توسط بشار|


آخرين مطالب
» سلام عزیزان
» گل صداقت
» دنیا
» دیدار
» عشق
» عیب کار
» محرم اسرار بودن قابلیت می خواهد ...
» آسمان آبی
» یلدا
» چه حاصل
» بیچاره عاشیق
» جاده های عشق
» غروب
» و خدا زن را آفرید ...
» بیایید جواب تصدیق دعاهایمان را بفرستیم !!!
» ایام سوگ و ماتم سیدالشهدا تسلیت باد
» صوفی و خرش
» چه چیزی با ارزش تر است ؟
» بنام الله ...
» اول محرم هزار و چهار صد و سی و سه

Design By : Pichak